من و تو …

من وتو يكي دهانيم
كه به همه آوازش
به زيباتر سرودي خواناست.
من و تو يكي ديدگانيم
كه دنيا را هردم
در منظر خويش
تازه‌تر مي‌سازد.
نفرتي
از هر آنچه بازمان دارد
از هز آنچه محصورمان كند
از هر آنچه واداردمان
كه به دنبال بنگريم،
من و تو يكي شوريم
از هر شعله‌ئي برتر،
كه هيچ گاه شكست را بر ما چيرگي نيست
چرا كه از عشق
روئينه تنيم.
و پرستوئي كه در سرپناه ما آشيان كرده است
با آمد شدني شتابناك
خانه را
از خدائي گمشده
لبريز مي‌كند.


------------------------------------------------------------------------------------------------

ميعاد

در فراسوي مرزهاي تنت تو را دوست مي‌دارم.

آينه‌ها و شب‌پره‌هاي مشتاق را به من بده

روشني و شراب را

آسمان بلند و كمان‌گشاده پل

پرنده‌ها و قوس و قزح را به من بده

و راه آخرين را

در پرنده‌ئي كه مي‌زني مكرركن.

در فراسوي مرزهاي تنم
تو را دوست مي‌دارم.
در آن دور دست بعيد
كه رسالت اندام‌ها پايان مي‌پذيرد
و شعله و شور تپش‌ها و خواهش‌ها
به تمامي
فرو مي‌نشيند
و هر معنا قالب لفظ را وا مي‌گذارد
چنان چون روحي
كه جسد را در پايان سفر،
تا به هجوم كركس‌هاي پايانس وانهد..
در فراسوهاي عشق
تو را دوست مي‌دارم،
در فراسوهاي پرده و رنگ.
در فراسوهاي پيكرهايمان
با من وعده ديداري بده.

---------------------------------------------------------------------------------------------------

شبانه

ميان خورشيد‌هاي هميشه
زيبائي تو
لنگري‌ست-
خورشيدي كه
از سپيده‌دم همه ستارگان
بي‌نيازم مي‌كند.
نگاهت
شكست ستمگري‌ست-
نگاهي كه عرياني روح مرا
از مهر
جامه‌ئي كرد
بدان‌سان كه كنونم
شب بي‌روزن هرگز
چنان نمايد كه كنايتي طنزآلود بوده است.
و چشمانت با من گفتند
كه فردا
روز ديگري‌ست-
آنك چشماني كه خميرمايه مهر است!
وينك مهر تو:
نبردافزاري
تا با تقدير خويش پنجه در پنجه كنم.
آفتاب را در فراسوهاي افق پنداشته بودم.
به‌جز عزيمت نا‌به‌هنگامم گزيري نبود
چنين انگاشته بودم.
آيدا فسخ عزيمت جاودانه بود.
ميان آفتاب‌هاي هميشه
زيبائي تو
لنگري‌ست-
نگاهت
شكست ستمگري‌ست-
و چشمانت با من گفتند
كه فردا
روز ديگري‌ست.

------------------------------------------------------------------------------------------------

سرود پنجم

     1
سرود پنجم سرود آشنائي‌هاي ژرف‌تر است.
سرود اندهگزاري‌هاي من است و
اندهگساري او.
نيز
اين
سرود سپاسي ديگرست
سرود ستايشي ديگر:
ستايش دستي كه
مضرابش نوازشي‌ست-
و هر تار جان مرا به سرودي تازه مي‌نوازد ( و اين سخن
چه قديمي‌ست!)
دستي كه همچون كودكي
گرم است
و رقص شكوهمندي‌ها را
در كشيدگي سرانگشتان خويش
ترجمه مي‌كند.
آن لبان
بيش از آن كه گيرنده باشد
مي‌بخشد.
آن چشم‌ها
پيش از آن كه نگاهي باشد
تماشائي‌ست.
و اين
پاسداشت آن سرود بزرگ است
كه ويرانه را
به نبرد با ويراني به پاي مي‌دارد.
لبي
دستي و چشمي
قلبي كه زيبائي را
در اين گورستان خدايان
به‌سان مذهبي
تعليم مي‌كند
اميدي
پاكي و ايماني
زني
كه نان و رختش را
در اين قربانگاه بي‌عدالت
برخي محكومي مي‌كند كه منم.
        
     2
جستنش را پا نفرسودم:
به هنگامي كه رشته دار من از هم گسست
چنان چون فرمان بخششي فرودآمد.-
هم در آن هنگام
كه زمين را ديگر
به رهائي من اميدي نبود
و مرا به جز اين
امكان انتقامي
كه بدانديشانه بي‌گناه بمانم!
جستنش را پا نفرسودم.
نه عشق نخستين
نه اميد آخرين بود
نيز
پيام ما لبخندي نبود
نه اشكي.
همچنان كه،با يكديگر چون به سخن درآمديم
گفتني‌ها را همه گفته يافتيم
چندان كه ديگر هيچ‌چيز در ميانه
نا گفته نمانده بود.

     3
خاك را بدرودي كردم و شهر را
چرا كه او،نه در زمين و شهر و نه در دياران بود.
آسمان را بدرود كردم و مهتاب را
چرا كه او،نه عطر ستاره نه آواز آسمان بود.
نه از جمع آدميان نه از خيل فرشتگان بود،
كه اينان هيمه دوزخند
و آن يكان
در كاري بي‌اراده
به زمزمه‌ئي خواب‌آلوده
خداي را
تسبيح مي‌گويند.
سرخوش و شادمانه فرياد برداشتم:
((-أي شعرهاي من،سروده و ناسروده!
سلطنت شما را ترديدي نيست
اگر او به تنهائي
خواننده شما باد!
چرا كه او بي‌نيازي من است از بازارگان و از همه خلق
نيز از آن‌كسان كه شعرهاي مرا مي‌خوانند
تنها بدين‌انگيزه كه مرا به كند فهمي خويش سرزنشي كنند!-
چنين است و من اين را،هم در نخستين نظر باز دانسته‌ام.))

        4
اكنون من و او دوپاره يك واقعيتيم.
در روشنائي زيبا
در تاريكي زيباست.
در روشنائي دوس‌ترش مي‌دارم
و در تاريكي دوس‌ترش مي‌دارم.
من به خلوت خويش از برايش شعرها مي‌خوانم كه از سر
   احتياط هرگزا بر كاغذي نبشته نمي‌شود. چرا كه
  چون نوشته آيد و بادي به بيرونش افكند از غضب
  پوست بر اندام خواننده بخواهد دريد.
گرچه از قافله‌هاي لعنتي در اين شعرها نشانه‌ئي نيست؛( از
  آن گونه قافله‌ها بر گذرگاه هر مصراع،كه پنداري
  حاكمي خل ناقوسباناني بر سر پيچ هر كوچه بر گماشته
  است تا چون رهگذري پا به‌پاي انديشه‌هاي فرتوت
  پيزري چرت زنان مي‌گذرد پتك به ناقوس فرو كوبند
  و چرتش را چون چلواري آهارخورده بردرند تا
  از ياد نبرد كه حاكم شهر كيست)-اما خشم خواننده
  آن شعرها،از نبود ناقوسبانان خرگردني از آن‌گونه
  نيست. نيز نه از آن روي كه زنگوله وزني چرا به
  گردن اين استر آونگ نيست تا از درازگوش نثرش
  بازشناسند. نيز نه بدان سبب كه في‌المثل شعري از
  اين‌گونه را غزل چرا ناميده‌ام:
          5
غزل درود و بدرود
با درودي به خانه مي‌آئي و
با بدرودي
خانه را ترك مي‌گوئي.
أي سازنده!
لحظه عمر من
به جز فاصله ميان اين درود و بدرود نيست:
اين آن لحظه واقعي‌‌ست
كه لحظه ديگر را انتظار مي‌كشد.
نوساني در لنگر ساعت است
كه لنگر را با نوساني ديگر به كار مي‌كشد.
گاكي است پيش از گامي ديگر
كه جاده را بيدار مي‌كند.
تداومي است كه زمان مرا مي‌سازد
لحظه‌هائي است كه عمر مرا سرشار مي‌كند.

      6
باري،خشم خواننده از آن روست كه ما حقيقت و زيبائي را
  با معيار او نمي‌سنجيم و بدين‌گونه آن كوتاه‌انديش از
  خواندن هر شعر سخت تهيدست باز مي‌گردد.
روزي في‌المثل،قطعه‌يي ساز كرده بر پاره كاغذي نوشتم كه
  قضا را،باد،آن پاره كاغذ به كوچه درافكند،پيش
  پاي سياه‌پوش مردي كه از گورستان باز مي‌آيد به شب
  آدينه،با چشماني سرخ و برآماسيده-چرا كه بر
  تربت والد خويش بسيار گريسته بود.-
و اين است آن قطعه كه باد سخنچين،با آن به گور پدر گريسته
  در ميان نهاد:
 
       7
به يك جمجمه
پدرت چون گربه بالغي
مي ناليد
و مادرت در انديشه درد لذتناك پايان بود
كه از رهگذر خويش
قنداقه خالي تو را
مي‌بايست
تا از دلقكي حقير
بينبارد،
و أي بسا به رؤياي مادرانه منگوله‌ئي
كه برقبه شبكلاه تو مي‌خواست دوخت.
باري-
و حركت گاهواره
از اندام نالان پدرت
آغاز شد.
گورستان پير
گرسنه بود،
و درختان جوان
كودي مي‌جستند!-
ماجرا همه اين است
آري
ورنه
نوسان مردان و گاهواره‌ها
به جز بهانه‌ئي
نيست.
اكنون جمجمه‌ات
عريان
بر همه آن تلاش و تكاپوي بي‌حاصل
فيلسوفانه
لبخندي مي‌زند.
به حماقتي خنده مي‌زند كه تو
از وحشت مرگ
بدان تن در دادي:
به زيستن،
با غلي بر‌پاي و
غلاده‌يي
برگردن.
زمين
مرا و تو را و اجداد ما را به بازي گرفته است.
و اكنون
به انتظار آن كه جاز شاخته اسرافيل آغاز شود
هيچ به از نيشخند زدن نيست.
اما من آنگاه نيز بنخواهم جنبيد
حتي به گونه حلاجان،
چرا كه ميان تمامي سازها
سرنا را بسي ناخوش مي‌دارم.

    8
من محكوم شكنجه‌ئي مضاعفم:
اين چنين زيستن،
و اين چنين
در ميان زيستن
با شما زيستن
كه ديري دوستارتان بوده‌ام.
من از آتش و آب
سر درآوردم.
از توفان و از پرنده.
من از شادي و درد
سر درآوردم،
گل خورشيد را اما
هرگز ندانستم
كه ظلمت گردان شب
چه گونه تواند شد!
ديدم آنان را بي‌شماران
كه دل از همه سودائي عريان كرده بودند
تا انسانيت را از آن
علمي كنند-
و در پس آن
به هرآنچه انساني‌ست
تف مي‌كردند!
ديدم آنان را بي‌‌شماران،
و انگيزه‌هاي عداوتشان چندان ابلهانه بود
كه مردگان عرصه جنگ را
از خنده
بي‌تاب مي‌كرد؛
و رسم و راه كينه جوئيشان چندان دور از مردي و مردي بود
كه لعنت ابليس را
برمي‌انگيخت…
أي كلاديوس ها!
من برادر اوفلياي بي‌دست و پايم؛
و امواج پهنابي كه او را به ابديت مي‌برد
مرا به سرزمين شما افكنده است.

    9
در به درتر از باد زيستم
در سرزميني كه گياهي در آن نمي‌رويد.
أي تيز خرامان!
لنگي پاي من
از ناهمواري راه شما بود.

  10
برويم أي يار،أي يگانه من!
دست مرا بگير!
سخن من نه از درد ايشان بود،
خود از دردي بود
كه ايشانند!
اينان دردند و بود خود را
نيازمند جراحات به چرك‌اندر نشسته‌اند.
و چنين است
كه چون با زخم و فساد و سياهي به جنگ برخيزي
كمر به جنگت استوارتر مي‌بندند.
برويم أي يار،أي يگانه من !
برويم و،دريغا!به همپائي اين نوميدي خوف‌انگيز
به همپائي اين يقين
كه هرچه از ايشان دورتر مي‌شويم
حقيقت ايشان را آشكاره‌تر
درمي‌يابيم!
با چه عشق و چه به شور
فواره‌هاي رنگين‌كمان نشاكردم
به ويرانه رباط نفرتي
كه شاخساران هر درختش
انگشتي‌ست كه از قعر جهنم
به خاطره‌ئي اهريمنشاد
اشارت مي‌كند.
و دريغا-أي آشناي خون من أي همسفر گريز!-
آن‌ها كه دانستند چه بي‌گناه در اين دوزخ بي‌‌عدالت
سوخته‌ام
در شماره
از گناهان تو كم‌ترند!

    11
اكنون رخت به سراچه آسماني ديگر خواهم كشيد.
آسمان آخرين
كه ستاره تنهاي آن
توئي.
آسمان روشن
سرپوش بلورين باغي
كه تو تنها گل آن،تنها زنبور آني.
باغي كه تو
تنها درخت آني
و بر آن درخت
گلي است يگانه
كه توئي.
أي آسمان و درخت وباغ من،گل و زنبور و كندوي من!
با زمزمه تو
اكنون رخت به گستره خوابي خواهم كشيد
كه تنها رؤياي آن
توئي.

    12
اين است عطر خاكستري هوا كه از نزديكي صيح سخن
مي‌گويد.
زمين آبستن روزي ديگر است.
اين است زمزمه سپيده
اين است آفتاب كه برمي‌آيد.
تك تك،ستاره‌ها آب مي‌شوند
و شب
بريده بريده
به سايه‌هاي خرد تجزيه مي‌شود
و در پس هرچيز
پناهي مي‌جويد.
و نسيم خنك بامدادي
چونان نوازشي‌ست.
عشق ما دهكده‌ئي است كه هرگز به خواب نمي‌رود
نه به شبان و
نه به روز،
و جنبش و شور حيات
يك دم در آن فرونمي‌نشيند.
هنگام آن است كه دندان‌هاي تو را
در بوسه‌ئي طولاني
چون شيري گرم
بنوشم.
تا دست تو را به‌دست آرم
از كدامين كوه
مي‌بايدم گذشت
تا بگذرم
از كدامين صحرا
از كدامين دريا
مي‌بايدم گذشت
تا بگذرم.
روزي كه اين چنين به زيبائي آغاز مي‌شود
(به هنگامي كه آخرين كلمات تاريك غمنامه گذشته را
با شبي كه در گذر است
به فراموشي باد شبانه سپرده‌ام)،
از براي آن نيست كه در حسرت تو بگذرد.
تو باد و شكوفه و ميوه‌يي،أي همه فصول من!
بر من چنان چون سالي بگذر
تا جاودانگي را آغاز كنم.


-----------------------------------------------------------------------------------------------------

سرود آن كس كه از كوچه به خانه باز مي‌گردد


در خيال،كه روياروي مي‌بينم
سالياني بارآور را كه آغاز خواهم كرد.
خاطره‌ام كه آبستن عشقي سرشار است
كيف مادر شدن را
در خميازه‌هاي انتظاري طولاني
مكرر مي‌كند.
خانه‌ئي آرام و
اشتياق پر صداقت تو
تا نخستين خواننده هر سرود تازه باشي
چنان چون پدري كه چشم به راه ميلاد نخستين فرزند خويش
است؛
چرا‌كه هر ترانه
فرزندي است كه از نوازش دست‌هاي گرم تو
نطفه بسته است…
ميزي و چراغي،
كاغذهاي سپيد و مدادهاي تراشيده و از پيش آماده،
و بوسه‌ئي صله هر سروده نو.
و تو أي جاذبه لطيف‌عطش كه دشت خشك را دريا مي‌كني،
حقيقتي فريبنده‌تر از دروغ،
با زيبائيت- باكره‌تر از فريب –كه انديشه مرا
از تمامي آفرينش‌ها بارور مي‌كند!
در كنار تو خود را
من
كودكانه در جامه نودوز نوروزي خويش مي‌يابم
در آن ساليان گم،كه زشتند
چرا كه خطوط اندام تو را به ياد ندارند!
خانه‌ئي آرام و
انتظار پراشتياق تو نخستين خواننده هر سرود نو باشي.
خانه‌ئي كه در آن
سعادت
پاداش اعتمادست
و چشمه‌ها و نسيم
در آن مي‌رويند.
بامش بوسه و سايه است
و پنجره‌اش به كوچه نمي‌گشايد
و عينك‌ها و پستي‌ها را در آن راه نيست.
بگذار از ما
نشانه زندگي
هم زباله‌ئي باد كه به كوچه مي‌افكنيم
تا از گزند اهرمنان كتابخوار
-كه مادر نرينه‌نماي خويشتند-
امانمان باد.
تو را و مرا
بي من و تو
بن‌بست خلوتي بس!
كه حكايت من و آنان غمنامه دردي مكرر است،
كه چون با خون خويش پروردمشان
باري چه كنند
گر از نوشيدن خون منشان
گزير نيست؟
تو و اشتياق پر صداقت تو
من و خانه‌مان
ميزي و چراغي…
آري
در مرگ آورترين لحظه انتظار
زندگي را در رؤياهاي خويش دنبال مي‌گيرم.
در رؤياها و
در اميدهايم!

------------------------------------------------------------------------------------------------

خفتگان

از آن‌ها كه روياروي
با چشمان گشاده در مرگ نگريستند،
از برادران سربلند،
در محله تاريك
يك تن بيدار نيست.
از آن‌ها كه خشم گردنكش را در گره مشت‌هاي خالي خويش
(فرياد كردند،
از خواهران دلتنگ،
در محله تاريك
يك تن بيدار نيست.
از آن‌ها كه با عطر نان گرم و هياهوي زنگ تفريح بيگانه
(ماندند
چرا كه مجال ايشان در فاصله گهواره و گور بس كوتاه
بود،)
از فرزندان ترسخورده نوميد،
در محله تاريك
يك تن بيدار نيست.
أي برادرن!
شماله‌ها فرود آريد
شايد كه چشم ستاره‌ئي
به شهادت
در ميان اين هياكل نيمي از رنج و نيمي از مرگ كه در گذرگاه
(رؤياي ابليس به خلاء پيوسته‌اند
تصويري چنان بتواند يافت
كه شباهتي از يهوه به ميراث برده باشد.
اينان مرگ را سرودي كرده‌اند.
اينان مرگ را
چندان شكوهمند و بلندآواز داده‌اند
كه بهار
چنان چون آواري
بر رگ دوزخ خزيده است.
أي برادران!
اين سنبله‌هاي سبز
در آستان درو سرودي چندان دل‌انگيز خوانده‌اند
كه دروگر
از حقارت خويش
لب به تحسر گزيده است.
مشعل‌ها فرود آريد كه در سراسر گتتوي خاموش
به‌جز چهره جلادان
هيچ‌چيز از خدا شباهت نبرده است.
اينان به مرگ از مرگ شبيه‌ترند.
اينان از مرگي بي‌‌مرگ شباهت برده‌اند.
سايه‌ئي لغزانند كه
چون مرگ
بر گستره غمناكي كه خدا به فراموشي سپرده است
جنبشي جاودانه دارند.


------------------------------------------------------------------------------------------------

چهار سرود براي آيدا

         1
سرود مرد سرگردان
مرا مي‌بايد كه در اين خم راه
در انتظاري تاب‌سوز
سايه گاهي به چوب و سنگ برآرم،
چرا كه سرانجام
اميد
از سفري به دير انجاميده باز مي‌آيد.
به زماني اما
أي دريغ!
كه مرا
بامي بر سر نيست
نه گليمي
به زير پاي.
از تاب خورشيد
تفتيدن را
سبوئي نيست
تا آبش دهم،
و بر آسودن از خستگي را
باليني نه
كه بنشانمش.
مسافر چشم به راهي‌هاي من
بي‌گاهان از راه بخواهد رسيد.
أي همه اميدها
مرا به برآوردن اين بام
نيروئي دهيد!

     2
سرود آشنائي
كيستي كه من
اين گونه
به اعتماد
نام خود را
با تو مي‌گويم
كليد خانه‌ام
در دستت مي‌گذارم
نان شادي‌هايم را
با تو قسمت مي‌كنم
به كنارت مي‌نشينم و
بر زانوي تو
اين چنين آرام
به خواب مي‌روم؟

    3
كدامين ابليس
تو را
اين چنين
به گفتن نه
وسوسه مي‌كند؟
يا اگر خود فرشته‌ئي‌ست،
از دام كدام اهرمنت
بدين گونه
هشدار مي‌دهد؟
ترديدي‌ست اين؟
يا خود
گام صداي بازپسين قدم‌هاست
كه غربت را به جانب زادگاه آشنايي
فرود مي‌آيي؟
     4
سرود براي سپاس و پرستش
بوسه‌هاي تو
گنجشككان پرگوي باغند
و پستان‌هايت كندوي كوهستان‌هاست
و تنت
رازي‌ست جاودانه
كه در خلوتي عظيم
با منش درميان مي‌گذارند.
تن تو آهنگي‌ست
و تن من كلمه‌ئي كه در آن مي‌نشيند
تا نغمه‌ئي در وجود آيد:
سرودي كه تداوم را مي‌تپد.
در نگاهت همه مهرباني‌هاست:
قاصدي كه زندگي را خبر مي‌دهد.
و در سكوتت همه صداها:
فريادي كه بودن را تجربه مي‌كند.

--------------------------------------------------------------------------------------------------

جاده آن سوي پل

مرا ديگر انگيزه سفر نيست.
مرا ديگر هواي سفري به‌سر نيست.
قطاري كه نيمشبان نعره‌كشان از ده ما مي‌گذرد
آسمان مرا كوچك نمي‌كند
و جاده‌ئي كه از گرده پل مي‌گذرد
آرزوي مرا با خود
به افق‌هاي ذيگر نمي‌برد.
آدم‌ها و بويناكي دنياهاشان
يكسر
دوزخي است در كتابي
كه من آن را
لغت به لغت
از بر كرده‌ام
تا راز بلند انزوا را
دريابم-
راز عميق چاه را
از ابتذال عطش.
بگذار تا مكان‌ها و تاريخ به خواب اندر شود
در آن سوي پل ده
كه به خميازه خوابي جاودانه دهان گشوده است
و سرگرداني‌هاي جست و جو را
در شيبگاه گرده خويش
از كلبه پا بر جاي ما
به پيچ دوردست جادّه
مي‌گريزاند.
مرا ديگر
انگيزه سفر نيست.
حقيقت ناباور
چشمان بيداري كشيده را بازيافته است:
رؤياي دلپذير زيستن
در خوابي پا در جاي تراز مرگ،
از آن پيش‌تر كه نوميدي انتظار
تلخ‌ترين سرود تهي دستي را بازخوانده باشد.
و انسان به معبد ستايش‌هاي خويش
فرود آمده است.
انساني در قلمرو شگفت‌زده نگاه من
انساني با همه ابعادش- فارغ از نزديكي و بعد –
كه دستخوش زواياي نگاه نمي‌شود.
با طبيعت همگانه بيگانه‌ئي
كه بيننده را
از سلامت نگاه خويش
در گمان مي‌افكند
در عظمت او
تاثير نيست
و نگاه‌ها
در آستان رؤيت او
قانوني ازلي و ابدي را
بر خاك
مي‌ريزند…
انسان
به معبد ستايش خويش باز آمده است.
انسان به معبد ستايش خويش
باز آمده است.
راهب را ديگر
انگيزه سفر نيست.
راهب را ديگر
هواي سفري به سر نيست.

---------------------------------------------------------------------------------------------------

تكرار

جنگل آينه‌ها به هم درشكست
و رسولاني خسته براين پهنه نوميد فرود آمدند
كه كتاب رسالت‌شان
جز سياهه آن نام‌ها نبود
كه شهادت را
در سرگذشت خويش
مكرر كرده بودند.
با دستان سوخته
غبار از چهره خورشيد سترده بودند
تا رخساره جلادان خود را در آينه‌هاي خاطره بازشناسند.
تا دريابند كه جلادان ايشان،همه آن پاي در زنجيرانند
كه قيام در خون تپيده اينان
چنان چون سرودي در چشم‌انداز آزادي آنان رسته بود،-
هم آن پاي در زنجيرانند كه،اينك!
تا چه گونه
بي‌ايمان و بي‌سرود
زندان خود و اينان را دوستاقباني مي‌كنند،
بنگريد!
بنگريد!
جنگل آينه‌ها به هم درشكست
و رسولاني خسته بر گستره تاريك فرود آمدند
كه فرياد درد ايشان
به هنگامي كه شكنجه بر قالبشان پوست
مي‌دريد
چنين بود:
((-كتاب رسالت ما محبت است و زيبائي‌ست
تا بلبل‌هاي بوسه
بر شاخ ارغوان بسرايند.
شوربختان را نيك‌فرجام
بردگان را آزاد و
نوميدان را اميدوار خواسته‌أيم
تا تبار يزداني انسان
سلطنت جاويدانش را
بر قلمرو خاك
باز يابد.
كتاب رسالت ما محبت است و زيبائي‌ست
تا زهدان خاك
از تخمه كين
بار نبندد.))
جنگل آئينه فرو ريخت
و رسولان خسته به تبار شهيدان پيوستند،
و شاعران به تبار شهيدان پيوستند
چونان كبوتران آزاد پروازي كه به دست غلامان دبح مي‌شوند
تا سفره اربابان را رنگين كنند.
و بدين گونه بود
كه سرود و زيبائي
زميني را كه ديگر از آن انسان نيست
بدرود كرد.
گوري ماند و نوحه‌ئي.
و انسان
جاودانه پادربند
به زندان بندگي‌اندر
بماند.

--------------------------------------------------------------------------------------------------

از مرگ

هرگز از مرگ نهراسيده‌ام
گرچه دستانش از ابتذال شكننده‌تر بود.
هراس من-باري-همه از مردن در سرزميني‌ست
كه مزد گوركن
از آزادي آدمي
افزون باشد.
جستن
يافتن
و آنگاه
به اختيار برگزيدن
و از خويشتن خويش
باروئي پي افكندن-
اگر مرگ را از اين همه ارزشي بيش‌تر باشد
حاشا كه هرگز از مرگ هراسيده باشم.

-----------------------------------------------------------------------------------------------

آيدا در آينه

لبانت
به ظرافت شعر
شهواتي‌ترين بوسه‌ها را به شرمي چنان مبدل مي‌كند
كه جان‌دار غارنشين از آن سود مي‌جويد
تا به صورت انسان درآيد.
و گونه‌هايت
با دوشيار مورّب
كه غرور تو را هدايت مي‌كنند و
سرنوشت مرا
كه شب را تحمل كرده‌ام
بي‌آن كه به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بكارتي سربلند را
از روسبيخانه‌هاي داد و ستد
سر به مهر باز آورده‌ام.
هرگز كسي اين گونه فجيع به كشتن خود برنخاست
كه من به زندگي نشستم!
و چشمانت راز آتش است.
و عشقت پيروزي آدمي‌ست
هنگامي كه به جنگ تقدير مي‌شتابد.
و آغوشت
اندك جائي براي زيستن
اندك جائي براي مردن
و گريز از شهر
كه با هزار انگشت
به وقاحت
پاكي آسمان را متهم مي‌كند.
كوه با نخستين سنگ‌ها آغاز مي‌شود
و انسان با نخستين درد.
در من زنداني ستمگري بود
كه به آواز زنجيرش خو نمي‌كرد-
من با نخستين نگاه تو آغاز شدم.
توفان‌ها
در رقص عظيم تو
به شكوهمندي
ني‌لبكي مي‌نوازند،
و ترانه رگ‌هايت
آفتاب هميشه را طالع مي‌كند.
بگذار چنان از خواب برآيم
كه كوچه‌هاي شهر
حضور مرا دريابند.
دستانت آشتي است
و دوستاني كه ياري مي‌دهند
تا دشمني
از ياد
برده شود.
پيشانيت آينه‌ئي بلند است
تابناك و بلند،
كه خواهران هفتگانه در آن مي‌نگرند
تا به زيبائي خويش دست يابند.
دو پرنده بي‌طاقت در سينه‌ات آواز مي‌خوانند.
تابستان از كدامين راه فرا خواهد رسيد
تا عطش
آب‌ها را گواراتر كند؟
تا در آئينه پديدار آئي
عمري دراز در آن نگريستم
من بركه‌ها و درياها را گريستم
أي پري‌وار در قالب آدمي
كه پيكرت جز در خلواره ناراستي نمي‌سوزد!-
حضورت بهشتي است
كه گريز از جهنم را توجيه مي‌كند،
دريائي كه مرا در خود غرق مي‌كند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپيده دم با دست‌هايت بيدار مي‌شود.

--------------------------------------------------------------------------------------------

آغاز

بي گاهان
به غربت
به زماني كه خود در نرسيده بود-
چنين زاده شدم در بيشه جانوران و سنگ،
و قلبم
در خلاء
تپيدن آغاز كرد.
گهواره تكرار را ترك گفتم
در سرزميني بي‌پرنده و بي‌بهار.
نخستين سفرم بازآمدن بود از چشم اندازهاي اميدفرساي
(ماسه وخار،
بي آن كه با نخستين قدم‌هاي ناآزموده نوپائي خويش
به راهي دور رفته باشم.
نخستين سفرم
بازآمدن بود.
دور دست
اميدي نمي‌آموخت.
لرزان
بر پاهاي نو راه
رو در افق سوزان ايستادم.
دريافتم كه بشارتي نيست
چرا كه سرابي درميانه بود.
دوردست اميدي نمي‌آموخت.
دانستم كه بشارتي نيست:
اين بي كرانه
زنداني چندان عظيم بود
كه روح
از شرم ناتواني
در اشك
پنهان مي‌شد.

  
نویسنده : بهروز عليها ; ساعت ٤:٤٩ ‎ق.ظ روز شنبه ٢٩ امرداد ،۱۳۸٤
تگ ها :

كتاب آيدا درخت و خنجر و آينه ( احمد شاملو )

كتاب آيدا درخت و خنجر و آينه

لوح


چون ابر تيره گذشت
در سايه كبود ماه
ميدان را ديدم و كوچه ها را،
كه هشت پائي را مانندهبود، از هر جانبي پائي به خستگيرها كرده
به گودابي تيره.
و بر سنگفرش سرد
خلق ايستاده بود
به انبوهي.
و با ايشان
انتظار دير پاي
به ياس و به خستگي مي گرائيد.
و هر بار
بيقراري انتظار
كه بر جمع ايشان مي جنبيد
چنان بود
كه پوست لرزشي افتاده است
از سردي گذراي آب
يا خود از خارشي.
من از پلكان تاريك
به زير آمدم
با لوح غبارآلوده
بر كف.
و بر پاگرد كوچك
ايستادم
كه به نيم نيزه به ميدان سر بود.
و خلق را ديدم
به انبوهي
كه حجره ها را همه
گرد بر گرد ميدان
انباشته بودند
هم از آن گونه كه صحن را
و دنباله ايشان
در قالب هر معبر كه به ميدان مي پيوست
تا مرز سايه ها وسياهي
ممتد مي شد
و چنان مركّب آبديده
در ظلمت
نشت مي كرد
و با ايشان
انتظار بود و سكوت
بود.
پس لوح گلين را بلند
بر سر دست
گرفتم
و به جانب ايشان فرياد برداشتم:
((-همه هر چه هست
   اينست و در آن
  فراز
  به جز اين هيچ
  نيست.
  لوحيست كهنه
  بسوده
  كه اينك!
  بنگريد!
  كه اگر چند آلوده چرك و خون بسي جراحات است
  از رحم و دوستي سخن مي گويد و
  پاكي.))
خلق را گوش و دل اما
با من نبود
و چنان بود كه گفتي
از چشم به راهي
با ايشان
سودي هست و
لذتي.
در خروش آمدم كه
((-ريگي اگر خود به پوزار نداريد
   انتظاري بيهوده مي بريد.
  پيغام آخرين
  همه اين است!))
فرياد برداشتم:
((-شد آن زمانه كه بر مسيح مصلوب خويش به مويه مي نشستيد
  كه اكنون
  هر زن
  مريمي است
  و هر مريم را
  عيسائي بر صليب است،
  بي تاج خار و صليب وجل جتا،
  بي پيلات و قاضيان و ديوان عدالت.
  عيساياني همه همسر نوشت
  عيساياني يكدست
  با جامه ها همه يكدست
  و پاپوش ها و پاپيچ هائي يكدست-هم بدان قرار-
  و نان و شوربائي به تساوي
  كه برابري، ميراث گرانبهاي تبار انسان است، آري
  و اگر تاج خاري نيست
  خودي هست كه بر سر نهيد
  و اگر صليبي نيست كه بر دوش كشيد
  تفنگي هست،
  اسباب بزرگي
  همه آماده!
  و هر شام
  چه بسا كه ((شام آخر)) است
  و هر نگاه
  أي بسا كه
 نگاه يهودائي.
  اما به جست و جوي باغ
  پاي
  مفرساي
  كه با درخت
  بر صليب
  ديدار خواهي كرد،
  هنگامي كه رؤياي انسانيت و رحم
  در نظرگاهت
  چونان مهي
  نرم و سبكخيز
بپراكند
 و صراحت سوزان حقيقت
  چون خنجر كان آفتاب كوير
  به چشمانت اندر خلد
  و دريابي كه چه شوربختي! چه شوربختي!
  كه كمتر مايه ئيت كفايت بود
  تا بيشترين بختياري را احساس كني!
  سلامي به صفا
  و دستي به گرمي
  و لبخندي به صداقت.
  و خود اين اندك مايه ترا فراهم نيامد!
  نه
  به جست وجوي باغ
  پاي
  مفرساي
  كه مجال دعائي و نفريني نيست
  نه بخششي و
  نه كينه ئي.
  و دريغا كه راه صليب
  ديگر
  نه راه عروج به آسمان
  كه راهي به جانب دوزخ است و
  سرگرداني جاودانه روح.))
من در تب سنگين خويش فرياد مي كشيدم و
خلق را
گوش ودل امّا به من نبود.
خبرم بود كه اينان
نه لوح گلين،
كه كتابي را انتظار مي كشند
و شمشيري را
و گزمگاهي را كه بر ايشان بتازند
با تازيانه و گاوسر،
و به زانوشان درافكنند
در مقدم آنكو
از پلكان تاريك به زير آيد
با شمشير و كتاب.
پس من بسيار گريستم
-و هر قطره اشك من حقيقتي بود
هر چند كه حقيقت
خود
كلمه ئي بيش نيست.-
گويي من
با گريستني از اين گونه
حقيقتي مايوس را
تكرار مي كردم.
آه
اين جماعت
حقيقت خوف انگيز را
تنها
در افسانه ها مي جويند
و خود از اين روست كه شمشير را
سلاح عدل جاودانه مي شمرند،
چرا كه به روزگار ما
شمشير سلاح افسانه هاست.
نيز از اين روي
تنها
شهادت آن كس را پذيره مي شوند به راه حقيقت،
كه در برابر((شمشير))
از سينه خود
سپري كرده باشد.
گوئي شكنجه را و رنج و شهادت را
-كه چيزي سخت ديرينه سال است-
با ابزار نو نمي پسندند
ورنه
آن همه جان ها كه به آتش باروت سوخت؟!-
ورنه
آن همه جان ها، كه از ايشان
تنها
سايه مبهمي به جاي ماند
از رقمي
در مجموعه خوف انگيز ميليون ها و ميليون ها؟!-
آه
اين جماعت
حقيقت را
تنها در افسانه ها مي جويند
يا آن كه
حقيقت را
افسانه ئي بيش نمي دانند.
و آتش من در ايشان نگرفت
چرا كه درباره آسمان
سخن آخرين را گفته بودم
بي آنكه خود از آسمان
نامي
به زبان آورده باشم.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

غزلي در نتوانستن


از دست هاي گرم تو
كودكان توامان آغوش خويش
سخن ها مي توانم گفت
غم نان اگر بگذارد.
نغمه در نغمه در افكنده
أي مسيح مادر،أي خورشيد!
از مهرباني بي دريغ جانت
با چنگ تمامي ناپذير تو سرودها مي توانم كرد
غم نان اكر بگذارد.
رنگ ها در رنگ ها دويده،
از رنگين كمان بهاري تو
كه سراپرده در اين باغ خزان رسيده بر افراشته است
نقش ها مي توانم زد
غم نان اگر بگذارد.
چشمه ساري در دل و
آبشاري در كف،
آفتابي در نگاه و
فرشته ئي در پيراهن،
از انساني كه توئي
قصه ها مي توانم كرد
غم نان اگر بگذارد،

------------------------------------------------------------------------------------------------

شكاف


جادوي تراشي چربدستانه
خاطره پا در گريز شب عشقي كامياب را
كه كجا بود و چه وقت،
به بودن وماندن
اصرار مي كند:
بر آبگينه اين جام فاخر
كه در آن
ماهي سرخ
به فراغت
گام هاي فرصت كوتاهش را
چنان چون جرعه زهري كشتيار
نشخوار
مي كند.
از پنجره
من
در بهار مي نگرم
كه عروس سبز را
از طلسم خواب چوبينش 
بيدار مي كند.
و دستكوك هايي چنين عجول
كه اين جمع پريشان را
به خيره
پيوندي نابسامان
در كار مي كند.
من وجام خاطره را،و بهار را
و ماهي سرخ را
كه چونان(( نقطه پاياني)) رنگين و مذهّب
فرجام بي حاصل تبار تزئيني خود را
اصرار مي كند.

-----------------------------------------------------------------------------------------------

شبانه 2


با گياه بيابانم
خويشي و پيوندي نيست
خود اگر چه درد رستن و ريشه كردن با من است و هراس بي بار و بري
و در اين گلخن مغموم
پا در جاي چنانم
كه مازوي پير
بندي درّه تنگ
و ريشه هاي فولادم
در ظلمت سنگ
مقصدي بي رحمانه را
جاودانه در سفرند
مرگ من سفري نيست،
هجرتي است
از وطني كه دوست نمي داشتم
به خاطر مردمانش
خود آيا از چه هنگام اين چنين
آئين مردمي
از دست
بنهاده ايد؟
پر پرواز ندارم
امّا
دلي دارم و حسرت درناها
و به هنگامي كه مرغان مهاجر
در درياچه مهتاب
پارو مي كشند،
خوشا رها كردن و رفتن
خوابي ديگر
به مردابي ديگر!
خوشا ماندابي ديگر
به ساحلي ديگر
به دريائي ديگر!
خوشا پر كشيدن،خوشا رهائي،
خوشا اگر نه رها زيستن،مردن به رهائي!
آه،اين پرنده
در اين قفس تنگ
نمي خواند.
نهادتان،هم به وسعت آسمان است
از آن پيشتر كه خداوند
ستاره و خورشيدي بيافريند.
بردگانتان را همه بفروخته ايد
كه برده داري
نشان زوال و تباهي است.
و كنون به پيروزي
دست به دست مي تكانيد
كه از طايفه برده داران نئيد آفرينتان!
و تجارت آدمي را
ننگي مي شماريد.
خداي را از چه هنگام اين چنين
آئين مردمي
از دست
بنهاده ايد؟
بندم خود اگر چه بر پاي نيست
سوز سرود اسيران با من است،
و اميدي خود به رهائيم ار نيست
دستي هست كه اشك از چشمانم مي سترد،
و نويدي خود اگر نيست
تسلائي هست.
چرا كه مرا
ميراث محنت روزگاران
تنها
تسلاي عشقي است
كه شاهين ترازو را
به جانب كفه فردا
خم مي كند.

غزلي در نتوانستن

از دست هاي گرم تو
كودكان توامان آغوش خويش
سخن ها مي توانم گفت
غم نان اگر بگذارد.
نغمه در نغمه در افكنده
أي مسيح مادر،أي خورشيد!
از مهرباني بي دريغ جانت
با چنگ تمامي ناپذير تو سرودها مي توانم كرد
غم نان اكر بگذارد.
رنگ ها در رنگ ها دويده،
از رنگين كمان بهاري تو
كه سراپرده در اين باغ خزان رسيده بر افراشته است
نقش ها مي توانم زد
غم نان اگر بگذارد.
چشمه ساري در دل و
آبشاري در كف،
آفتابي در نگاه و
فرشته ئي در پيراهن،
از انساني كه توئي
قصه ها مي توانم كرد
غم نان اگر بگذارد،

سرود آن كه برفت وآن كس كه به جاي ماند

بر موجكوب پست
كه از نمك دريا و سياهي شبانگاهي سرشار بود
باز ايستاديم
تكيده
زبان در كام كشيده،
از خود رميدگاني در خود خزيده
به خود تپيده،
خسته
نفس پس نسشته
به كردار از راه ماندگان.
در ظلمت لبشور ساحل
به هجاي مكرر موج گوش فرا داديم.
و درين دم
سايه طوفان
اندك اندك
آئينه شب را كدر مي كند.
در آوار مغرورانه شب
آوازي بر آمد
كه نه از مرغ بود و
نه از دريا،
و در اين هنگام
زورقي شگفت انگيز
با كناره بي ثبات مه آلود
پهلو گرفت
كه خود از بستر و تابوت
آميزه ئي وهم انگيز بود.
همه جا كميت بود و فرمان بود
كه گفتي
پرواي بي تابي سيماب آساي موج و خيزابش نيست.
نه زورقي بر گستره دريا
كه پنداشتي
كوهي است
استوار
به پهنه دشتي
و در دل شب قيرين
چندان به سراحت آشكار بود
كه فرمان ظلمت را
پنداشتي
در مقام او
اعتبار نيست
و چالاك
بدان گونه مي خزيد
كه تابوتيست
پنداشتيش
بر هزاران دست.
پس
پدرم
زورقبان را آواز داد
و او را
در صدا
نه اميدي بود و
نه پرسشي
پنداشتي
كه فريادش
نه خطابي
كه پاسخي است.
و پاسخ زورقبان را شنيدم
بر زمينه امواج همهمه گر،
صريح و برّنده
به فرماني مي مانست.
آنگاه پاروي بلند را
كه به داسي ماننده تر بود
بر كف زورق نهاد
و بي آن كه به ما درنگرد
با ما چنين گفت:
-تنها يكي.
ان كه خسته تر است.
و صخره هاي ساحل
گرد بر گرد ما
سكوت بود وپذيرش بود.
و بر تاس باژ گونه
از آن پيش تر
كه سايه طوفان
صيقل نيلگونه را كدر كند،
آرامش هشيارگونه چنان بود
كه گفتي
خود از ازل
وسوسه نسيمي هرگز
در فواصل اين آفاق
به پرسه گري
برنخاسته است.
پس پدرم
به جانب زورقبان
فرياد كرد:
-اينك
دوتنيم
ما
هر دو سخت
كوفته
چرا كه سراسر اين ناهمواره را
به پاي
در نوشته ايم
خود در شبي اينگونه
بيگانه با سحر
كه در اين ساحل پرت
همه چيزي
به آفتاب بلند
عصيان كرده است.
باري-
و از پايان اين سفر
ما را
هم از نخست
خبر بود.
و اين با خبري را
معنا
پذيرفتن است،
كه دانسته ايم و
گردن نهاده ايم.
و به سربلندي اگر چند
در نبردي اين گونه موهن ونابشايست
به استقامت
پاي افشرده ايم
چونان باروي بلند دژي در محاصره
كه به پايداري
پاي
مي فشارد،
ديگر اكنون
ما را
تاب تحمل خويشتن نيست.
قلمرو سرافرازي ما
هم در اين ساحل ويران بود،
دريغا
كه توان و زمان ما
در جنگي چنين ذلت خيز
به سر آمد.

---------------------------------------------------------------------------------------------

شبانه


1    
قصدم آزار شماست
اگر اين گونه به رندي
با شما
سخن از كامياري خويش در ميان مي گذارم
مستي وراستي
به جز آزار شما
هوائي
 در سر
ندارم
اكنون كه زير ستاره دور
بر بام بلند
مرغ تاريك است
كه ميخواند
اكنون كه جدائي گرفته سيم از سنگ وحقيقت از  رؤيا
وپناه  از توفان را
بردگان فراري
حلقه بر دروازه سنگين زندان اربابان خويش
بازكوفته اند
 و آفتابگردان هاي دو رنگ
ظلمتگردان شب شده‌اند
و مردي ومردمي را
همچون خرماوعدس به ترازو مي سنجند
با وزنه‌هاي زر
و هر رفعت را
دستمايه
زوالي است
و شجاعت را قياس از سيم وزري مي‌گيرند
كه به انبان كرده باشي
اكنون كه مسلك
خاطره‌ئي بيش نيست
يا كتابي در كتابدان
و دوست نردباني است
كه نجات از گودال را
پا به گرده او مي‌توان نهاد
و كلمه انسان
طلسم احضار وحشت است و
انديشه آن كابوسي كه به رؤياي مجانين مي‌گذرد
أي شمايان
حكايت شمادكامي خود را
من
رنجمايه جان ناباورتان مي‌خواهم

2

دوستش مي‌دارم   
چرا كه مي شناسمش
به دوستي ويگانگي
شهر
همه بيگانگي وعدالت است
هنگامي كه دستان
مهربانش را به دست مي‌گيرم
تنهائي غم انگيزش را درمي‌يابم
اندوهش
غروبي دلگير است
در غربت وتنهائي
همچنان كه شاديش
طلوع همه آفتاب‌هاست
وصبحانه
 ونان گرم
و پنجره‌ئي
كه صبحگاهان
به هواي پاك
گشوده مي شود
و طراوت شمعداني‌ها
درپاشويه حوض
چشمه‌ئي
پروانه‌ئي و گلي كوچك
از شادي
سرشارش مي‌كند
وياسي معصومانه
از اندوهي
گرانبارش
اين كه بامداد او ديري است
تا شعري نسروده است
چندان كه بگويم 
امشب شعري خواهم نوشت
بالباني متبسم به خوابي آرام فرو مي‌رود
چنان چون سنگي
كه به درياچه‌ئي
وبودا
كه به نيروانا
و در اين هنگام
دختركي خردسال را ماند
كه عروسك محبوبش را در آغوش گرفته باشد
اكر بگويم كه سعادت
حادثه‌ئي است بر اساس اشتباهي
اندوه
سراپايش را در بر مي‌گيرد
چنان چون  درياچه‌ئي
كه سنگي را
و نيروانا كه بودا را
چرا كهسعادت را
جز در قلمرو عشق باز نشناخته‌ است
عشقي كه
به جز تفاهمي آشكار
نيست
بر چهره زندگاني من
كه بر آن
هر شيار ازاندوهي جانكاه حكايتي مي‌كند
آيدا
لبخند آمرزشي است
نخست
دير زماني در او نگريستم
چندان كه چون نظر ازوي باز گرفتم
در پيرامون من
همه چيزي
به هيات او در آمده بود
آنگاه دانستم كه مرا ديگر
ازاو
گزير نيست

3
دريغا دره سرسبز و گردوي پير،
و سرود سرخوش رود
به هنگامي كه رود
 در دو جانب آب خنياگر
به خواب شبانه فرو مي شود
و خواهش گرم تن ها
گوش ها را به صداهاي درون هر كلبه
نامحرم مي كرد،
و غيرت مردي و شرم زنانه
گفت و گوهاي شبانه را به نجواهاي آرام
بدل مي كرد
و پرندگان شب
به انعكاس چهچهه خويش
جواب
مي گفتند
دريغا مهتاب و
دريغا مه
كه در چشم انداز ما
كوهسار جنگلپوش سر بلند را
در پرده شكي
ميان بود و نبود
نهان مي كرد
دريغا باران
كه به شيطنت گوئي
دره را
ريز وتند
در نظرگاه ما هاشور مي زد
دريغا خلوت شب هاي به بيداري گذشته،
تا نزول سپيده دمان را
بر بستر دره به تماشا بنشينيم،
و مخمل شاليزار
چون خاطره ئي فراموش
كه اندك اندك فراياد آيد
رنگ هايش را به قهر و به آشتي
از شب بي حوصله
بازستايد
و دريغا بامداد
كه سبز را وانهاد و
به شهر بازآمد
چرا كه به عصري چنين بزرگ
سفر را
در سفره نان نيز،هم بدان دشواري به پيش مي بايد برد
كه در قلمرو نام

4
عصر عظمت هاي غولآساي عمارت ها
و دروغ
عصر رمه هاي عظيم گرسنگي
و وحشتبارترين سكوت ها
هنگامي كه گله هاي عظيم انساني،به دهان كوره ها مي رفت
(وحالا اگه دلت خواست
مي توني با يه فرياد
گلويم پاره كني
ديوارا از بتن مسلّحن)
عصري كه شرم و حق
حسابش جدا است
و عشق
سوء تفاهمي است
كه با متاسفم گفتني فراموش مي شود
(وقتي كه با ادب
كلاتو ور مي داري
و با اتيكت
لبخند مي زني،
و پشت شمشادا
اشكتو پاك مي كني
با پو شتت)
عصري كه
فرصتي شورانگيز است
تماشاي محكومي كه بر دار مي كنند
سپيده ارزان ابتذال و سقوط نيست
مبدا بسياري خاطره هاست:
(هيفده روز بعدش بود
كه اول دفعه
تورو ديدم،
عشق من!)
و هن عظيم و اوج رسوائي نيست
سياحتي است با تلاش ها و دست پا كردن ها
بر سر جائي بهتر
كهاز رو طاق ماشين،جون كندنشو بهتر ميشه ديد
تا از تو غرفه‌هاي شهرداري
و غيبت‌ها و تخمه شكستن
به انتظار پرده كه بالا رود
همراه جنازه‌‌ئي
كه تهمت زيستن بر خود بسته بود
از آن پيشتر كه بميرد
 عصركثيف‌ترين دندانها
در خنده‌ئي
و مستاصل‌ترين ناله‌ها
در نوميدي
عصري كه دست ها
سرنوشت را نمي‌سازد
واراده
به جائيت نميرسيد
عصري كه ضمان كامكاري تو
پول چاپي است كه به جيب مي‌زني
به پشتوانه قدرتت
از سمسارها
ورئيسگان
ويكدستي مضايني از گونه است
كه شهر را به هيات غزلي مي‌آرايد
با قافيه و رديف
و مصراع‌ها همه همساز
و نماي نردباني ظاهرش كه خود شعار تعالي است
و از ميان همه سنگلاخ و دشت
راه به دريا مي‌بري
نيروي اوباشان و با جگيران را اگر
بستري شوي
و به زورقآن كسان بنشيني كه هيچ گاه
ترديد نمي‌كنند
وآدمي را   
هم بدان چربدستي گردن مي‌زنند
كه مشتاق ژنده پوش دبستان ما
قلم‌هاي نئين را قط مي زد
و در دكه بي ايماني شان
همه چيزي را
توان خريد
در برابر سكه‌ئي
عصر پشت و رو
كه ژنرال ها
درسته مي ميرند
بي آنكه
 ككي حتي  
گزيده باشدشان      ‌
و مردانمتنفر از جنگ
با سينه‌هاي دريده
و پوستي
كه كيسه‌هاي انباشته از سرب
مي ماند
عصري كه مردان دانش
اندوه‌وپلشتي را
با موشك
به اعماق خدا مي فرستد
ونان شبانه فرزندان خود را
از سرباز خانه‌ها
گدائي مي‌كنند
و زندان‌ انباشته از مغزها‌ئي است
كه اونيفرم‌ها را وهني به شمار آورده‌اند
چرا كه رسالت انسان
هرگز اين نبوده است
هرگز اين نبوده است
عصر توهين آميزي كه آدمي
مرده‌ئي است
با اندك فرصتي از براي جان كندن
و به شايسته‌گي‌هاي خويش
از همهافق‌ها
دورتر است
عصري چنان عظيم   چنان عظيم  كه سفر را
 در سفره نان نيز
هم بدان دشواري به پيش مي بايد برد
كه در پهنه نام ‌

5


و شما كه به سالياني دور چنين دور دست به دنيا آمده‌ايد
خود اگرهنوز دنيائي به جاي مانده باشد
و كتابي كه شعر مرا در آن بخوانيد
خفت ارواح مارا به لعنت ودشنامي افزون مكنيد
اگر مبداء خراب آبادي هستم
كه نامش دنيا است
ما بسي كوشيده‌ايم
كه چكش خودرا
بر ناقوس‌ ها وبه ديگچه‌ها فرود آريم
بر خروس قندي بچه‌ها
و بر جمجمه پوك سياستمداري
كه لباس زسمي برتن آراسته باشد 
ما بسي كوشيده‌ايم
كه از دهليزبي‌روزن خويش
دريچه‌ئي به دنيا بگشاييم
ما آبستن هميد فراوان بوده‌ايم
دريغا كه به روزگار ما
كودكان
مرده به دنيا مي‌آمدند
اگر ديگر پاي رفتنمان نيست
باري
آمدن از روي حسابي نبود و
رفتن
ازروي اختياري
كدبانوي بي حوصله
آينه را
با غفلتي از سر دلسردي
بر لب رف نهاد
ما همه عذرا‌هاي آبستنيم
بي آن كه پستان ‌هايمان از بهار سنگين مردي گل دهد
زخم گليخ‌ها كه به تيشه سنگين
ريشه درد را در جان عيسا هاي اندوهگين‌مان به فرياد آورده است
بر خاطره‌هاي مادرانه ما به چرك اندر نشسته‌
و فرياد شهيدشان
به هنگامي كه بر صليب‌ ناداني خلق
مصلوب ميشدند
أي پدر اينان را بيامرز
چرا كه خود نمي‌دانند
كه با خود چه مي‌كنند

6

دريغا انسان
كه با درد قرونش خو كرده بود
دريغا
اين كه نمي توانستيم و دوشادوش
در كوچه‌هاي پر نفس رزم
فرياد مي‌زديم
 خدايان از ميان بر خواسته بودند و ديگر
نام انسان بود
دستمايه افزوني كه زيباترين پهلوانان را
به عريان كردن خون خويش
انگيزه بود
دريغا انسان كه با درد قرونش خو كرده بود
با لرزشي هيجاني
چونان كبوتري كه جفتش را آواز مي‌دهد
نام انسان را فرياد مي‌كرديم
وشكفته مي‌شديم
چنان چون آفتابگرداني
كه آفتاب را با شكفتن
فرياد مي‌كند
اما انسان أي دريغ
 كه با درد قرونش
خو كرده بود
پادر زنجير وبرهنه  تن
تلاش ما را به گونه‌ئي مي‌نگريست
كه عاقلي
به گروه مجانين
 كه در برهنه شادماني خويش
بي خبرانه هاي وهوئي ‌مي‌كنند  
در نبردي كه انجام محتومش را آغازي آنچنان مشكوك مي‌بايست
بود
مارا كه به جز عرياني روح خويش سپري نمي‌داشتيم
بهسر انگشت با دشمن مي‌نمود
تا پيكان‌هاي خشمش
فرياد درد ما را
چونان دملي چركين بشكافد
وه كه جهنم نيز
چندان كه پاي فريب در ميانه باشد
زمزمه‌اش
نا‌خوشايند‌تر از زمزمه بهشت
نيست
مي‌پنداشتيم كه سپيده دمي دمي ‌رنگين
چندان كه به سنگفرش از پاي درآييم
بابوسه‌ئي
بر خون اميدوار ما بخواهد شكفت
و ياران يكايك از پادر آمدند
چرا كه انسان
أي دريغ كه به درد قرونش خو كرده بود
ونام ايشان را از خاطره‌ها برفت
شايد مرگ به گوشه دفتري پاره‌أي بر اين عقيده‌اند  
چرا كه انسان أي دريغ
 كه به درد قرونش خو كرده بود
در ظلماتي كه شيطان و خدا جلوه يكسان دارند
ديگر آن فرياد عبث را مكرر نمي‌كنم
مسلك‌ها به جز بهانه دعوايي نيست
برسر كرسي اقتداري
وانسان
دريغا كه به درد قرونش خو كرده است
اي يار نگاه تو سپيده دمي ديگر است
تابان‌تر از سپيده دمي كه در رؤياي من بود
سپيده دمي كه با مرثيه ياران من
در خون من بخشكيد
ودر ظلمات حقيقت فروشد
زمين خدا هموار است و
عشق
بي‌فراز و نشيب
چرا كه جهنم موعود
آغاز گشته است
نخستين بوسه‌هاي ما بگذار
يادبود آن بوسه‌ها باد
كه ياران 
بادهان سرخ زخم‌هاي خويش
برزمين ناسپاس نهادند
عشق تو مرا تسلي مي‌دهد
نيز وحشتي
از آن كه اين رمه آن ارج نمي‌داشت كه من
ترا ناشناخته بميرم.

7
  
ما شكيبا بوديم
واين است آن كلامي كه ما را به تمام
وصف مي‌تواند كرد
ما شكيبا بوديم
به شكيبائي بشكه‌ئي بر گذر گاهي نهاده
كه نظاره مي‌كند با سكوتي درد انگيز
خالي شدن سطل‌هاي زباله را در انباره خويش
و انباشته شدن را
از انگيزه‌هاي مبتذل شادي گربگان وسگان بي‌صاحب كوي
و پوزه رهگذران را
كه چون از كنارش مي‌گذرند
به شتاب
در دستمال‌هائي از درون وبرون بشكه پلشت‌تر
پنهان مي‌شود
أي محتضران
كه اميدي وقيح
خون به رگ‌هاتان مي‌گرداند
من از زوال سخن نمي‌گويم
يا خود از شما كه فتح زواليد
و وحشت‌هاي قرني چنين آلوده نامرادي ونامردي را
آن گونه به دنبال مي‌كشيد  
كه ماده سگي
بوي تند ماماچگيش را
من از آن اميد بيهوده سخن مي‌گويم
كه مرگ نجاتبخش شما را
به امروز وفردا مي‌افكند
مسافري كه به انتظار و اميدش نشسته‌ايد
از كجا كه هم از نيمه راه
بازنگشته باشد

8

اندكي بدي در نهاد تو
اندكي بدي در نهاد من
اندكي بدي در نهاد ما
و لعنت جاودانه بر تبار انسان فرود مي‌آيد
مستراحي كوچك به سراچه هر چند كه خلوتگاه عشقي باشد
شهر را
از براي آن كه به گنداب در نشيند
كفايت است


9

مرگ را ديده‌ام من
در ديداري غمناك من مرگ رابهدست
سوده‌ام
من مرگ را زيسته‌ام
با آوازي غمناك
غمناك
و به عمري سخت دراز وسخت فرساينده
آه بگذاريدم  بگذاريدم
اگر مرگ
همه آن لن لحظه آشناست كه ساعت سرخ
از تپش باز مي‌ماند
و شمعي كه به رهگذار باد
ميان نبودن وبودن
درنگي نمي‌كند
خوشا آن دم كه زن وار
‌با شادترين نياز تنم به آغوشش كشم 
تا قلب به كاهلي از كار
باز ماند
ونگاه چشم
به خالي‌هاي جاودانه
بردوخته
وتن
عاطل
دردا
دردا كه مرگ
نه مردن شمع و
نه بازماندن ساعت است
نه استراحت آغوش زني
كه در رجعت جاودانه
باز يابي
نه ليموي پر آبي كه مي‌مكي
تا انچهبه دور افكندني است
تفاله‌ئي بيش
نباشد
تجربه‌ئي است
 غم انگيز 
  غم انگيز
  به سال‌ها و به سال‌ها و به سال‌ها
وقتي كه گرداگرد ترا مردگاني زيبا فرا ‌گرفته‌اند
يا محتضاراني آشنا
كه ترا بديشان بسته‌اند
با زنجيرهاي رسمي شناسنامه‌ها
واوراق هويت
و كاغذهائي
كه از بسياري تمبرها و مهرها
ومركبي كه به خوردشان رفته است
سنگين شده‌اند
وقتي كه به پيرامن تو
چانه‌ها
دمي از جنبش باز نمي‌ماند 
بي آن‌كه از تمامي صداها
يك صدا
آشناي تو باشد
وقتي كه دردها
زا حسادت‌هاي حقير
برنمي‌گذرد
وپرسش‌ها همه
در محور روده‌ها است
آري مرگ
انتظاري خوف انگيز است
انتظاري
كه بي‌رحما‌نه به طول مي‌انجامد
مسخي است دردناك
كه مسيح را
شمشير به كف مي‌گذارد
در كوچه‌هاي شايعه
تا به دفاع از عصمت مادر خويش
برخيزد
و بودا را
با فرياد‌هاي شوق و شور هلهله‌ها
تا به لباس مقدس سربازي در آيد
يا ديوژن را
با يقه شكسته وكفش برقي
تا مجلس را به قدوم خويش مزين كند
در ضيافت شام اسكندر
من مرگ را زيسته‌ام
با آوازي غمناك
غمناك
و به عمري سخت دراز وسخت فرساينده
 

10

رود
قصيده بامدادي را
در دلتاي شب
مكرر مي‌كند
و رزو
از اخرين نفس شب پر انتظار
آغاز مي‌شود
واينك سپيده دمي كه شعله چراغ مرا
در طاقچه بي‌رنگ را
در بوته‌هاي قالي از سكوت خواب برانگيزد
پنداري آفتابي است
كه به آشتي درخون من طالع مي‌شود
اينك محراب مذهب جاوداني كه در آن
عابد و معبود و عبادت و معبد
جلوه‌ئي يكسان دارند
بنده پرستش خداي ميكند
هم از آن گونه
 كه خداي
 بنده را 

همه برگ و بهار
در سر انگشتان تست
هواي گسترده
در نقره انگشتانت مي سوزد
و زلالي چشمه ساران
از باران و خورشيد سيراب مي‌شود
زيباترين حرفت را بگو
شكنجه پنهان سكوتت را آشكاره كن
و هراس مدار از آنكه بگويند
ترانه‌يي بيهوده مي خوانيد 
چرا كه ترانه ما
ترانه بيهودگي نيست
چرا كه عشق
حرفي بيهوده نيست
حتي بگذار آفتاب نيز بر نيايد
به خاطر فرداي ما اگر
برماش منتي است
چرا كه عشق
خود فردا‌ست
خود هميشه است
بيشترين عشق جهان را له سوي تو مي‌آورم
از فريادها و حماسه‌ها
چرا كه هيچ چيز در كنار من
از تو عظيم‌تر نبوده است
كه قلبت
چون پروانه‌يي
ظريف و كوچك وعاشق است
أي معشوقي كه سرشار اززنانگي هستي
و به جنسيت خويش غره‌أي
به خاطر عشقت
أي صبور  أي پرستار
أي مؤمن
پيروزي تو ميوه حقيقت‌‌تست
رگبارها و برف را
توفان وآتش بيز را
به تحمل و صبر
شكستي
باش تا مبوه غرورت برسد
أي‌زني كه صبحانه خورشيد در پيراهن تست
پيروزي عشق نصيب تو باد
از براي تو مفهومي نيست
نه لحظه‌يي 
پروانه نيست كه بال مي زند
يا رودخانه‌ئي كه در گذراست
هيچ چيز تكرار نمي‌شود
و عمر به پايان مي‌رسد
پروانه
بر شكوفه‌يي نشست
و رود
به دريا پيوست

-------------------------------------------------------------------------------------------------

سرود آن كه برفت و آنكس كه بجاي ماند


بر موجكوب پست
كه از نمك دريا و سياهي شبانگاهي سرشار بود
باز ايستاديم
تكيده
زبان در كام كشيده،
از خود رميدگاني در خود خزيده
به خود تپيده،
خسته
نفس پس نسشته
به كردار از راه ماندگان.
در ظلمت لبشور ساحل
به هجاي مكرر موج گوش فرا داديم.
و درين دم
سايه طوفان
اندك اندك
آئينه شب را كدر مي كند.
در آوار مغرورانه شب
آوازي بر آمد
كه نه از مرغ بود و
نه از دريا،
و در اين هنگام
زورقي شگفت انگيز
با كناره بي ثبات مه آلود
پهلو گرفت
كه خود از بستر و تابوت
آميزه ئي وهم انگيز بود.
همه جا كميت بود و فرمان بود
كه گفتي
پرواي بي تابي سيماب آساي موج و خيزابش نيست.
نه زورقي بر گستره دريا
كه پنداشتي
كوهي است
استوار
به پهنه دشتي
و در دل شب قيرين
چندان به سراحت آشكار بود
كه فرمان ظلمت را
پنداشتي
در مقام او
اعتبار نيست
و چالاك
بدان گونه مي خزيد
كه تابوتيست
پنداشتيش
بر هزاران دست.
پس
پدرم
زورقبان را آواز داد
و او را
در صدا
نه اميدي بود و
نه پرسشي
پنداشتي
كه فريادش
نه خطابي
كه پاسخي است.
و پاسخ زورقبان را شنيدم
بر زمينه امواج همهمه گر،
صريح و برّنده
به فرماني مي مانست.
آنگاه پاروي بلند را
كه به داسي ماننده تر بود
بر كف زورق نهاد
و بي آن كه به ما درنگرد
با ما چنين گفت:
-تنها يكي.
ان كه خسته تر است.
و صخره هاي ساحل
گرد بر گرد ما
سكوت بود وپذيرش بود.
و بر تاس باژ گونه
از آن پيش تر
كه سايه طوفان
صيقل نيلگونه را كدر كند،
آرامش هشيارگونه چنان بود
كه گفتي
خود از ازل
وسوسه نسيمي هرگز
در فواصل اين آفاق
به پرسه گري
برنخاسته است.
پس پدرم
به جانب زورقبان
فرياد كرد:
-اينك
دوتنيم
ما
هر دو سخت
كوفته
چرا كه سراسر اين ناهمواره را
به پاي
در نوشته ايم
خود در شبي اينگونه
بيگانه با سحر
كه در اين ساحل پرت
همه چيزي
به آفتاب بلند
عصيان كرده است.
باري-
و از پايان اين سفر
ما را
هم از نخست
خبر بود.
و اين با خبري را
معنا
پذيرفتن است،
كه دانسته ايم و
گردن نهاده ايم.
و به سربلندي اگر چند
در نبردي اين گونه موهن ونابشايست
به استقامت
پاي افشرده ايم
چونان باروي بلند دژي در محاصره
كه به پايداري
پاي
مي فشارد،
ديگر اكنون
ما را
تاب تحمل خويشتن نيست.
قلمرو سرافرازي ما
هم در اين ساحل ويران بود،
دريغا
كه توان و زمان ما
در جنگي چنين ذلت خيز
به سر آمد.
و كنون
از آن كه چون روسبيان وازده
با تن خويش
همبستر شويم
نفرت مي كنيم و
دلازردگي مي كشيم.
در اين ويرانه ظلمت
ديگر
تاب باز ماندنمان نيست.
زورقبان ديگرباره گفت:
-تنها يكي.
آن كه خسته تر است.
دستور
چنين است.
وپلاس ژنده ئي را كه بر شانه هاي استخوانيش افتاده بود
بر سر كشيد،
گفتي از مهي بر پهنه درياي گنديده بي تاب آماس مي كرد
آزار
مي برد.
و در اين هنگام نگاه من از تار وپود ظلمت گذشت
و در رخساره او نشست
و ديدم كه چشمخانه هايش از چشم و از نگاه تهي بود
و قطره هاي خون
از حفره هاي تاريك چشمش
بر گونه هاي استخواني وي فرو مي چكيد.
چنگ و منقار
خونين بود.
و گرد بر گرد ما
در موجكوب پست ساحلي
هر خرسنگ
سكوت و پذيرشي بود.
پدرم ديگربار
به سخن درآمد و
اين بار
ديگر چنان كه گفتي او خود مخاطب خويش است-:
((-كاهش
كاهيدن
كاستن
ازدرون كاستن…))
شگفت آمدم كه سپاهيمردي دست به شمشير،
عيار الفاظ را
چگونه
در سنجش قيمت مفهوم هر يك
به محك مي تواند زد!
و او
هم از آن گونه
با خود بود:
((-كاستن از درون كاستن
كاسه
كاسه ئي در خود كردن
چاهي در خود زدن
چاه
و به خويش اندر شدن
به جست وجوي خويش…
آري
هم از اينجاست
فاجعه
كه آغاز مي شود:
به خويش اندر شدن
وسرگرداني
در قلمرو ظلمت.
و نيكبختي-
دردا
دردا
دردا
كه آن نيز
خود
سرگرداني ديگريست
در قلمروي ديگر:
ميان دو قطب حمق
و حماقت.))
پس دشنامي تلخ به زبان آورد وفرياد كرد:
((-گرچه در اين دامچاله تقدير اميد سپيده دمي نيست،
از براي آن كس كه فاتح جنگي ارزان و وهن آميز است
سپيده دمان
خطري است
بس عظيم:
شناخته شدن
و بر سر دست ها و زبان ها گشتن،
و غريو خلق
كه((-آنك فاتح
آنك سردار فاتح!))
كه اگر شرمساري از خلق نباشد
باري با شرمساري از خود چه تواند كرد!
لاجرم از آن پيش تر كه شب به سپيدي گرايد
مي بايد
تا ازين لجه خوف و پريشاني
بگذريم.))
آنگاه به زورق در آمد
كه آميزه ئي وهم انگيز
از بستر و تابوت
بود و
پرواي بي تابي شيماب آساي موج و خيزابش نه.
پس پهنه پارو
بر تهيگاه آب
تكيه كرد
و زورق
به چالاكي
بر درياي تيره سريد،
چالاك سبكخيز
از آن گونه
كه تابوتيست
پنداشتيش
بر هزاران دست…
من
تنها وحيرت زده ماندم
بر موجكوب پست
كه گرد بر گرد آن
هر خرسنگ
سكوتي بود و پذيرشي بود.
و در ظلمت دم افزون ساحل مه گير
كه از هجاهاي مكرر امواج انباشته بود
چشم بر زورق رعب انگيز
دوختم
كه اميدي از دست جسته را مي مانست
و به استواري
كوهي را ماننده بود
بر پهنه دشتي.
و پرواي بي تابي سيمابگونه موج و خيزابش نبود.
پدرم
با من
سخني نگفت
حتي
دستي به وداع
بر نياورد
و حتي
به وداع
نگاهي
به جانب من
نكرد.
كوهي بود گوئي
يا صخره ئي پاياب
بر ساحلي بلند.
و از ما دو كس
آن يك كه بر آب بي تاب دريا مي گذشت
نه او
كه من بودم.
و در اين هنگام زورقي لنگر گسيخته را مي مانستم
كه بر سرگرداني جاودانه خويش
آگاه است.
نيز بدين حقيقت خوف انگيز
كه آگاهي
در لغت
به معني گردن نهادن است و
پذيرفتن.
در آوار مغرورانه شب،آوازي بر آمد
كه نه از مرغ بود ونه از دريا.
و بار خستگي تبار خود را همه
من
بر شانه هاي فروافتاده خويش
احساس كردم.

----------------------------------------------------------------------------------------------------

در جدال آئينه و تصوير


 1
ديري با من سخن به درشتي گفته ايد
خود آيا تابتان هست كه پاسخي درخور بشنويد؟
رنج از پيچيدگي مي بريد
از ابهام و
هر آنچه شعر را
از نظرگاه شما
به زعم شما
به معمائي مبدل مي كند.
اما راستي را
از آن پيشتر
رنج شما از ناتوانائي خويش است
در قلمرو((دريافتن))
كه اينجاي اگر از((عشق))سخني مي رود
عشقي نه از آن گونه است
كه تان به كار آيد،
و گر فرياد فغاني هست
همه فرياد وفغان از نيرنگ است وفاجعه.
خود آيا در پي دريافت چيستيد
شما كه خود
نيرنگيد و فاجعه
و لاجرم از خود
به ستوه
نه؟
ديري با من سخن به درشتي گفته ايد
خود آيا تابتان هست
كه پاسخي
به درستي بشنويد
به درشتي بشنويد؟

2

زمين به هيات دستان انسان در آمد
هنگامي كه هر برهوت
بستاني شد و باغي.
و هرزابه ها
هر يك
راهي بركه ئي شد
چرا كه آدمي
طرح انگشتانش را
با طبيعت در ميان نهاده بود.
از كدامين فرقه ايد؟
بگوئيد،
شما كه فرياد برمي داريد!-
به جز آنكه سركوفتگان بسته دست را،به وقاحت
در سايه ظفرمندان
رجزي بخوانيد،
يا كه در معركه جدال
از بام بلند خانه خويش
سنگپاره ئي بپرانيد
تا بر سر كدامين كس فرود آيد.
كه اگرچه ميدان دار هر ميدانيد،
نه كسي را به صداقت ياريد
نه كسي را به صراحت دشمن مي داريد.
از كدامين فرقه ايد؟
بگوئيد،
شما كه پرستار انسان بازمي نمائيد!-
كدامين داغ
بر چهره خاك
از دستكار شماست؟
يا كدامين حجره اين مدرسه؟

3

خو كرده ايد و ديگر
راهي به جز اينتان نيست
كه از بد و خوب
همچنان
هر چيز را آئينه ئي كنيد،
تا با ملاك زيبائي صورت و معناتان
گرد بر گرد خويش
هر آنچه را كه نه از شماست
به حساب زشتي ها
خطي به جمعيت خاطر بتوانيد نهاد و به اطمينان
چرا كه خود كرده ايد و ديگر
به جز اينتان راهي نيست
كه وجود خويشتن را نقطه آغاز راه ها و زمان ها بشماريد.
كرده ها را
با كرده هاي خويش بسنجيد و گفته ها را
با گفته هاي خويش …
لاجرم به خود مي پردازيد
آنگاه كه من به خود پردازم
و حماسه ئي از شجاعت خويش آغاز مي كنيد
آنگاه كه من
دست اندر كار شوم حتي
كه ((نقطه پايان)) را
بر اين تكرار ابلهانه بامداد و شام بگذارم
و ديگر
راي تقدير را
به انتظار نمانم.
درديست،
با اين همه درديست
درديست
تصور نقاب اندوهي كه به رخساره مي گذاريد
هنگامي كه به بدرقه لاشه ناتواني مي آئيد
كه روزهايش را همه
با زباله وژنده جلپاره
به زباله داني بوناك زيست
چونان الماس دانه هائي
كه به غارت برده باشند.

4

آنجا كه عشق
غزل نيست
كه حماسه ئي ست،
هر چيز را
صورت حال
باژگونه خواهد بود:
آنجا كه عشق
غزل نه
حماسه است
هر چيز را
صورت حال
باژگونه خواهد بود:
رسوائي
شهامت است و
سكوت وتحمل
ناتواني.
از شهري سخن مي گويم كه در آن،شهر خدائيد!
ديري با من سخن به درشتي گفتيد،
خود آيا به دو حرف تابتان هست؟
تابتان هست؟

----------------------------------------------------------------------------------------------

از مرگ من سخن گفتم


چندان كه هياهوي سبز بهاري ديگر
از فراسوي هفته ها به گوش آمد،
با برف كهنه
كه مي رفت
از مرگ
من
سخن گفتم.
و چندان كه قافله در رسيد و بار افكند
وبه هر كجا
بر دشت
از گيلان بنان
آتشي عطرافشان برافروخت،
با آتشدان باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
غبارآلود و خسته
از راه دراز خويش
تابستان پير
چون فراز آمد
در سايه گاه ديوار
به سنگيني
يله داد
و كودكان
شادي كنان
گرد بر گردش ايستادند
تا به رسم ديرين
خورجين كهنه را
گره بگشايد
و جيب و دامن ايشان را همه
از گوجه سبز و
سيب سرخ و
گردوي تازه بياكند.
پس
من مرگ خويش را رازي كردم و
او را
محرم رازي
و با او
از مرگ
من
سخن گفتم.
و با پيچك
كه بهارخواب هر خانه را
استادانه
تجيري كرده بود،
و با عطش
كه چهره هر آبشار كوچك
از آن
آرايه ئي ديگرگونه داشت
از مرگ
من
سخن گفتم.
به هنگام خزان
از آن
با چاه
سخن گفتم،
و با ماهيان خرد كاريز
كه گفت وشنود جاودانه شان را
آوازي نيست،
و با زنبور زرّيني
كه جنگل را به تاراج مي برد
و عسلفروش پير را
مي پنداشت
كه بازگشت او را
انتظاري مي كشد.
و از آن با برگ آخرين سخن گفتم
كه پنجه خشكش
نوميدانه
دستاويزي مي جست
در فضائي
كه بي رحمانه
تهي بود.
و چندان كه خش خش سپيد زمستاني ديگر
از فراسوي هفته هاي نزديك
به گوش آمد
و سمور وقمري
آسيمه سر
از لانه و آشيانه خويش
سر كشيدند،
با آخرين پروانه باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
من مرگ خويش را
با فصلها درميان نهادم و
با فصلي كه مي گذشت
من مرگ خويش را
با برف ها در ميان نهادم و
با برفي كه مي نشست
با پرنده ها و
با هر پرنده كه در برف
در جست وجوي چينه ئي بود.
با كاريز
و با ماهيان خاموشي.
من مرگ خويشتن را با ديواري در ميان نهادم
كه صداي مرا
به جانب من
باز پس نمي فرستاد.
چرا كه مي بايست
تا مرگ خويشتن را
من
نيز
از خود
نهان كنم.

در جدال آئينه و تصوير  1

ديري با من سخن به درشتي گفته ايد
خود آيا تابتان هست كه پاسخي درخور بشنويد؟
رنج از پيچيدگي مي بريد
از ابهام و
هر آنچه شعر را
از نظرگاه شما
به زعم شما
به معمائي مبدل مي كند.
اما راستي را
از آن پيشتر
رنج شما از ناتوانائي خويش است
در قلمرو((دريافتن))
كه اينجاي اگر از((عشق))سخني مي رود
عشقي نه از آن گونه است
كه تان به كار آيد،
و گر فرياد فغاني هست
همه فرياد وفغان از نيرنگ است وفاجعه.
خود آيا در پي دريافت چيستيد
شما كه خود
نيرنگيد و فاجعه
و لاجرم از خود
به ستوه
نه؟
ديري با من سخن به درشتي گفته ايد
خود آيا تابتان هست
كه پاسخي
به درستي بشنويد
به درشتي بشنويد؟