رخش رستم
شروع« افراسیاب با لشکری انبوه از جیحون گذر کرد و بیم در دل بزرگان ایران افتاد، چه گرشاسب درگذشته بود و جانشینی نداشت و ایران بیخداوند بود. خروش از مردمان برخاست و گروهی از آزادگان روی به زابلستان نزد زال نهادند و چاره خواستند و از بیم پریانی سخن درشت گفتند که:« کار جهان را آسان گرفتی. از هنگامی که سام در گذشت و تو جهان پهلوان شدی یک روز بیدرد و رنج نبودیم. باز تا زو و گرشاسب بر تخت بودند کشور پاسبانی داشت. اکنون آنان نیز رفتهاند و سپاه بیسالار است. هنگام آنست که چارهای بیندیشی.»
زال در پاسخ گفت:
«
ای مهتران ! از زمانی که من کمر به جنگ بستم سواری چون من بر زین ننشست و
کسی را در برابرم یارای ستیزه نبود. روز و شب بر من در جنگ یکسان بود و جان
دشمنان یک آن از آسیب تیغم امان نداشت. اما اکنون دیگر جوان نیستم و
سالهای دراز که بر من گذشته پشت مرا خم کرده. ولی سپاس خدای را که اگر من
پیر شدم شاخ جوانی از نژاد من رسته است. فرزندم «رستم» اکنون چون سرو سهی
بالیده است. جگر شیر دارد و آمادهی جنگ آزمایی است. باید اسبی که در خور
او باشد برای او بگزینم و داستان ستمکاری افراسیاب و بدهایی که از وی به
ایران رسیده است یاد کنم و او را بکین خواهی بفرستم.»
همه بدین سخنان امیدوار و شادمان شدند.